کوله بارم را بسته ام و خودم را برای سفری طولانی آماده می کنم.
پیش گویی به من گفته است برای یافتن آن کس که بتواند حرف های دلت را دردهای دلت را بفهمد باید که سفر کنی، مقصد من زمان است، زمان هیچ گاه به آغاز و پایانش نرسیده است، ازلی و ابدی بوده است، هرکه زمان را خواسته زمانش به پایان رسیده است اما زمان هیچ گاه به پایان خودش نرسیده است.
زمان حرف های مرا خوب می فهمد، او انتظار را درک کرده است، به پیروزی به شکست به امید و به ناامیدی عادت کرده است، از ترس نمی ترسد، قوی شده است، طعم شکست را بارها و بارها چشیده است اما هیچ وقت به پایان نرسیده است، راهش را همیشه پیموده است و من دارم به دنبال راه او راه می روم.
او از هیچ کس فرمان نمی گیرد، نامحدود است، او آن قدر دست نیافتنی شده است که آدم ها برای مهارش ثانیه ها را توی قفس یک دایره زندانی کرده اند، اما باز او هیچ گاه به دور خودش نچرخیده است، تکرار نشده است، تکراری نشده است، او همیشه به سوی مقصدش به پیش رفته است.
او هیچ گاه راهش را گم نکرده است، مقصد او ناپیداست و مقصد من ناپیدا. مقصد هر دوی ما یکی است، ما داریم از مرز محدودیت هایمان می گذریم، از زنجیر آرزوهای مان می گذریم و به سوی آرمان های مان به پیش می رویم. مقصد هر دوی ما بهشت است و مقصود خدا.
آرمان های ما یکی است. خدا راه را به ما نشان داده است اما او در مقابلش به ما دو پا داده است، دو پا داده است و شیطان را همسفر ما کرده است. من طبق آموزه های کودکی ام و زمان به عادت همیشگی اش داریم زیر لب بسم الله می گوییم